بین من و خدا
اندر بصره رئیسی بود. به باغی از آن خود رفته بود. چشمش بر جمال زن برزگر افتاد . مرد باغبان را به شغلی بفرستاد و زن را گفت:درها ببندد.
گفتا: همه ی درها بستم الا یک در که آن نمی توانم بست.
گفت:[آن]کدام در است؟
گفت: آن در میان ما و میان خداوند است.
مرد پشیمان شد و استغفار کرد.
منبع hekayatenazari.blogfa.com
موضوعات مرتبط: حکایت
تاریخ : ۳۰ دی ۹۳ ، ۱۹:۰۱ | نویسنده : سید علی قریشی
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
لطفا از دیگر مطالب نیز دیدن فرمایید