پسرک گفت : "گاهی اوقات قاشق از دستم می افتد"
پیرمرد گفت: "من هم همینطور "
پسرک آرام نجوا کرد: "من شلوارم را خیس می کنم"
پیرمرد خندید و گفت : "من هم همینطور"
پسرک گفت : "من خیلی گریه می کنم"
پیرمرد سری تکان داد و گفت: "من هم همین طور"
اما بدتر از همه این است که ... پسرک ادامه داد : "آدم بزرگ ها به من توجه نمی کنند"
بعد پسرک گرمای دست چروکیده ای را حس کرد: "می فهمم چه حسی داری... می فهمم...!"
منبعwww.pandamoz.com
پسرک گفت : "گاهی اوقات قاشق از دستم می افتد"
پیرمرد گفت: "من هم همینطور "
پسرک آرام نجوا کرد: "من شلوارم را خیس می کنم"
پیرمرد خندید و گفت : "من هم همینطور"
پسرک گفت : "من خیلی گریه می کنم"
پیرمرد سری تکان داد و گفت: "من هم همین طور"
اما بدتر از همه این است که ... پسرک ادامه داد : "آدم بزرگ ها به من توجه نمی کنند"
بعد پسرک گرمای دست چروکیده ای را حس کرد: "می فهمم چه حسی داری... می فهمم...!"
منبعwww.pandamoz.com
موضوعات مرتبط: حکایت